داستان سرا
مرد جوان و بقیه جمیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جای تکه های خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچتکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت: «توحتما شوخی می کنی... قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.»
پیرمرد گفت: «درست است. قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم.می دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی از وقت ها قلبم را به کسانی بخشیده ام، اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. این ها همین شیارهای عمیقی هستند. گرچه درد آورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که روزی آنها هم بازگردند واین شیارهای عمیق را با تکه هایی که من در انتظارش بوده ام پر کنند... حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟»
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر بود، به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود، تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را جای زخم قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود.
عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.